عبید زاکانی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 209
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 361
:: بازدید ماه : 1198
:: بازدید سال : 68670
:: بازدید کلی : 2314216

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

عبید زاکانی
پنج شنبه 10 ارديبهشت 1394 ساعت 16:20 | بازدید : 40580 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

 سرآغاز

خدایا تا از این فیروزه ایوان
فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان
شه خاور جهان آرای باشد
زمان باقی زمین بر جای باشد
بر این نیلوفری کاخ کیانی
کند خورشید تابان قهرمانی
جهانرا چار عنصر مایه باشد
مکانرا از جهت شش پایه باشد
ز جوهر تا عرض راهست تاری
هیولا تا کند صورت نگاری
همیشه تا فراز فرش غبرا
معلق باشد این نه سقف مینا
جهان محکوم سلطان جهان باد
فلک مامور شاه کامران باد
نخستین دم که خاطر خامه دربست
بر این دیبای ششتر نقش بربست
چو استاد طبیعت داد سازش
نوشتم نام خسرو بر طرازش
شهنشاه جهان دارای عالم
چراغ دودمان نسل آدم
همایون گوهر دریای شاهی
وجودش آیت لطف الهی
ضمیرش نقطهٔ پرگار معنی
درونش مهبط انوار معنی
جم ثانی جمال دنیی و دین
ابواسحاق سلطان السلاطین
خجسته پادشاه دادگستر
جهانگیر آفتاب هفت کشور
غلام بارگاهش تاجداران
جنابش سجده‌گاه شهریاران
زخیلش هر سوی صاحب کلاهی
سپاهش هریکی میری و شاهی
بروز بزم چون برگاه جمشید
بگاه رزم چون تابنده خورشید
سریرش پایه بر گردون کشیده
قدم بر جای افریدون کشیده
سرافکنده برش هر سر فرازی
ز باغش هر تذوری شاهبازی
بدو بادا فلک را سربلندی
مبادا دشمنش را زورمندی
در او قبلهٔ اقبال بادا
حریمش کعبهٔ آمال بادا
گرم اقبال روزی یار گردد
غنوده بخت من بیدار گردد
بر آن درگاه خواهم داد از این دل
مسلمانان مرا فریاد از این دل
دلی دارم دل از جان برگرفته
امید از کفر و ایمان برگرفته
دل ریشی غم اندوزی بلائی
به دام عشق خوبان مبتلائی
دلی شوریده شکلی بیقراری
دلی دیوانه‌ای آشفته کاری
دلی دارم غم دوری کشیده
ز چشم یار رنجوری کشیده
دلی کو از خدا شرمی ندارد
ز روی خلق آزرمی ندارد
مشقت خانهٔ عشق آشیانی
محلت دیدهٔ بی دودمانی
بخون آغشته ای سودا مزاجی
کهن بیمار عشق بی علاجی
چو چشم شاهدان پیوسته مستی
مغی کافر نهادی بت پرستی
چو زلف کافران آشفته کاری
سیه روئی پریشان روزگاری
همیشه بر بلای عشق مفتون
سراپای وجودش قطرهٔ خون
نباشد در پی مالی و جاهی
نباشد هرگزش روئی به راهی
ز غم هردم به صد دستان برآید
ز بهر خط و خالش جان برآید
ز شیدائی و خود رائی نترسد
چو نادانان ز رسوائی نترسد
شود حیران هر شوخی و شنگی
نباشد هرگزش نامی و ننگی
هرانکو داردش چون دیده در تاب
نهانش را به خون دل دهد آب
درون خویش دائم ریش خواهد
بلا چندانکه بیند بیش خواهد
همیشه سوگواری پیشه دارد
همیشه عاشقی اندیشه دارد
ز دور ار سرو بالائی ببیند
به پایش در فتد دردش بچیند
چو دست نار پستانی بگیرد
به پیش نار بستانش بمیرد
ز بهر خوبرویان جان ببازد
به کفر زلفشان ایمان ببازد
تو گوئی عادت پروانه دارد
به جان خویشتن پروا ندارد
من از افکار او پیوسته افگار
من از تیمار او پیوسته بیمار
به نور چشم بیند هر کسی راه
دل مسکین ز چشم افتاده در چاه
مرا دل کشت فریاد از که خواهم
اسیر دل شدم داد از که خواهم؟
ز دست این دل دیوانه مستم
درون سینه دشمن میپرستم
ندیده دانه‌ای از وصف دلدار
به دام دل گرفتارم گرفتار
بدینسان خسته کسرا دل مبادا
کسی را کار دل مشکل مبادا
ز دست دل شدم با غصه دمساز
خدایا این دلم را چاره‌ای ساز
مرا دل در غم دلداری افکند
به دام عشق گل رخساری افکند

----------------------------------------

 در وصف معشوق

بتی فرخ رخی فرخنده رائی
به شهرستان خوبی پادشاهی
میان نازنینان نازنینی
ز شیرینیش شیرین خوشه چینی
رخش گلبرگ خوبی ساز کرده
قدش بر سرو رعنا ناز کرده
گرفته سنبلش بر گل وطن گاه
سهیل آویخته از گوشهٔ ماه
بهار لطف را نازنده سروی
به باغ دلبری رعنا تذروی
ز عنبر راه را پیرایه کرده
گلش را چتر سنبل سایه کرده
نهان در عقد لؤلؤ درج یاقوت
حدیث شکرینش روح را قوت
دو چشمش چون دو جادوی فسونکار
دو زلفش کاروان مشگ تاتار
دهانش در حقیقت کمتر از هیچ
سر زلفین جعدش پیچ در پیچ

-------------------------------------

 غزل

خم ابروی ا و در جان فزائی
طراز آستین دلربائی
خدا از لطف محضش آفریده
به نام ایزد زهی لطف خدائی
به غمزه چشم مستش کرده پیدا
رسوم مستی و سحر آزمائی
ز کوی او غباری کاورد باد
کند در چشم جانها توتیائی
چو بنماید رخ چون ماه تابان
برو پیشش گدائی کن گدائی

------------------------------------

 سخن در عشق

نخستین روز کاین چشم بلاکش
مرا از عشق او در جان زد آتش
دل از جان و جوانی بر گرفتم
امید از زندگانی بر گرفتم
چنان در عشق او دیوانه گشتم
که در دیوانگی افسانه گشتم
خرد میگفت کی مدهوش بیمار
غمش را در میان جان نگه دار
اگر دل میدهی باری بدو ده
به هر خواری که آید دل فرو ده
گهی چون شمع می‌افروز از عشق
چو پروانه گهی میسوز از عشق
میندیش ار جگر خوناب گیرد
که چشم از آتش دل آب گیرد
خراب عشق شو کاباد گشتی
غلام عشق شو کازاد گشتی
حدیث عشق انجامی ندارد
خرد جز عاشقی کامی ندارد
منوش از دهر جز پیمانهٔ عشق
میاور یاد جز افسانهٔ عشق
دلی کو با بتی عشقی نورزد
مخوانش دل که او چیزی نیرزد
نداند هرکه او شوقی ندارد
که دل بی عاشقی کامی ندارد
چرا جز عشق چیزی پرورد دل
اگر سوزی نباشد بفسرد دل
مباد آندل که او سوزی ندارد
هوای مجلس افروزی ندارد
برو در عشقبازی سر برافراز
به کوی عشق نام و ننگ در باز
کزین بهتر خرد را پیشه‌ای نیست
وزین به در جهان اندیشه‌ای نیست
شنیدم پند و دل در عشق بستم
چو مدهوشان ز جام عشق مستم
به دست عشق دادم ملک جانرا
صلای عشق در دادم جهان را
وگر در دام عشق انداختم دل
شدم آماج محنت باختم دل
از این پس کعبهٔ من کوی او بس
مرا محراب جان ابروی او بس




:: برچسب‌ها: شعر عبید زاکانی- اشعارعبید زاکانی-شعر-عبید زاکانی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: